خب این اولین پستیه که میخوام بذارم چند سال بعد احتمالا به این چیزا که اینجا نوشتم میخندم
در کل چند هفتس (یه ماه !!!) که اون نیمای بی خیالی که هیچی فکرشو درگیر نکنه و کاراشو پیش ببره نیستم . شاید زیادم بد نیس شاید باید همچین مقطعی رو میگذروندم . واقغیتش الان یه ذره بهتر از قبلم ولی کامبک از نات کامپیلیتت یت ! البته واقعا اونقدرا نترکیدما و هنوزم از خیلیا که میشناسم حالم بهتره ولی این اتفاق برای منی که تا حالا اینجوری نبودم یکم سخت بود کاملا هم معلومه : شب نخوابیدنا زیاد سیگار کشیدنا چیزی نیست که از خودم انتظار داشته باشم ولی هنوزم سعی میکنم منطقمو حفظ کنم هنوزم برای کارام برنامه داشته باشم و این خیلی خوبه . هر چند مثل قبل نیست. راستش من همیشه منطقی بودم تا احساسی. شایدم احساساتمو دوست داشتم پشت منطقم قایم کنم ولی الان این کار خیلی برام راحت نیست نمیدونم خوبه یا بد.
در نهایت. اون نیمایی که همیشه به بقیه کمک میکرد الان باید یاد بگیره به خودش کمک کنه باید یاد بگیره نمیتونه همیشه کنترل اوضاع رو دستش بگیره باید یادبگیره همه آدم خفنای دنیا باختن شکست خوردن و احتمالا تا وقتی این اتفاقا براشون نیوفتاده بود پوست کلفت نشده بودن. ومن نمیذارم این چیزا منو از مسیرم دور کنه سرعتمو کم میکنه بعضی وقتا ناامیدم میکنه ولی من راهمو ادامه میدم و اگه حتی آرومم برم میدونم اون چیزی که از خودم میخوام منتظرمه ! (دیس به رهاد آذرمهر)
درباره این سایت